دلنوشته

دلم به «مستحبی» خوش است که جوابش واجب است.......... السلام علیک یا بقیه الله

دلنوشته

دلم به «مستحبی» خوش است که جوابش واجب است.......... السلام علیک یا بقیه الله

دلنوشته


بی قرارم گرچه می دانم می آئی عاقبت
حلقه های بسته راخودمی گشائی عاقبت

باوجودتیرگی هادرشبستانی خموش
ماه رویت رابه عالم می نمائی عاقبت

ازغمت مانده سراپا شیشه ی دل پرغبار
گرد دلتنگی زدلها می زدائی عاقبت

گرچه دردام بلازندانی ام اما چه غم؟
می رسد بامقدمت فصل رهائی عاقبت

تک سوارعرصه ی عدل خدا،موعودما
حتم دارم، حتم دارم تو می آئی عاقبت

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

هیچوقت فکر نمی‌کردم معلم بشم

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۲۶ ق.ظ

هیچوقت فکر نمی‌کردم معلم بشم،اگر تا زمانی که درسم تموم شد کسی بهم میگفت معلم میشم بهش میخندیدم،شغلی بود که اصلا دوست نداشتم و خب بالطبع بهش فکر هم نمی‌کردم

اصلا با من همخونی نداشت،چون اعتماد به نفس پایینی داشتم و به نظرم الان هم دارم😁فقط کمی بهتر شده😁معلمی هم اعتماد به نفس بالا میخواد
دوران دانشجویی تمام تحقیقاتی که نیاز به ارائه داشت رو با دوستام برمیداشتم و حاضر بودم همه کاراشو خودم بکنم ولی ارئه با اونا باشه،همینطور هم بود و تو ۴ سال به جز ارائه پروژه که اون هم بخاطر فردی بودنش بود اصلا درسی رو ارائه ندادم
پروژه هم به قدری استرس و لرزش و فشار پایین داشتم که استاد فهمید و گفت عالیه بشین😂😂چشمام نمی‌دید
۲ سال بعد از تموم شدن درسم برحسب یه اتفاق یکی از دوستان گفت یه دوره هست اسمتو دادیم برو شرکت کن،دوره هم کشوری بود.دوره مربی گری مهد و پیش دبستانی
خلاصه که ما هم تو رودربایستی رفتیم و شرکت کردیم،مرداد ماه بود.
بعد از ۱۰ روز که از دوره برگشتم یه کلاس مهد بهم دادن و گفتن الان مربی مهد هستی😱😱مونده بودم چه کنم.بدون هیچ پیش زمینه و سابقه ای
روز اول که رفتم سرکلاس هم بچه ها بودن هم مامانا😰دستام شدید میلرزید،فشارم افتاده بود و صدام هم میلرزید
با توجه به چیزایی که تو دوره گفته بودن یه کوچولو صحبت کردم و گفتم مامانا بیرون باشن تا با بچه ها کلاس و شروع کنیم
مامانا که رفتن بیرون یکم بهتر شدم و به امید خدا شروع کردم.
کلاس مهد تقریبا خوب شده بود که با شروع سال تحصیلی گفتن بیا و مربی پیش دبستانی بشو😰😰😰

ادامه دارد......

  • معلم کوچک

نظرات (۱)

  • یونس کیخسروی
  • داستان معلم شدنتون خیلی شبیه داستان من بود...

    اینکه اعتماد به نفس پایینی داشتم و فکرشم نمیکردم معلم بشم... اینکه تو دانشگاه سعی میکردم اراِئه ها رو بندازم گردن بقیه، لرزش دست ها و استرس و...

    اما زودتر از اون چیزی که تصور میکردم راه افتادم...

    پاسخ:
    اعتماد به نفس پایین دردسره
    ان شاءالله موفق و پیروز باشید
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی