دلنوشته

دلم به «مستحبی» خوش است که جوابش واجب است.......... السلام علیک یا بقیه الله

دلنوشته

دلم به «مستحبی» خوش است که جوابش واجب است.......... السلام علیک یا بقیه الله

دلنوشته


بی قرارم گرچه می دانم می آئی عاقبت
حلقه های بسته راخودمی گشائی عاقبت

باوجودتیرگی هادرشبستانی خموش
ماه رویت رابه عالم می نمائی عاقبت

ازغمت مانده سراپا شیشه ی دل پرغبار
گرد دلتنگی زدلها می زدائی عاقبت

گرچه دردام بلازندانی ام اما چه غم؟
می رسد بامقدمت فصل رهائی عاقبت

تک سوارعرصه ی عدل خدا،موعودما
حتم دارم، حتم دارم تو می آئی عاقبت

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «اندر حکایات معلمی» ثبت شده است

یه هفته کلاس فوق العاده و حضوری برای بچه ها گذاشتیم و امروز روز آخرش بود،کلاس که تموم شد و بچه ها رفتن دلم گرفت همون موقع دلم برای تک تکشون تنگ شد،دلم میخواست دونه دونه همشونو محکم بغل کنم،هرسال آخرین روز تک به تک بغلشون میکردم و خداحافظی میکردم ولی امسال با این ویروس منحوس......

دنیای بچه هارو خیلی دوست دارم و در واقع عاشقشم،دنیای قشنگی دارن

با بچه ها حالم خوبه،شادم و پر از انرژی،اونقدری که با بچه ها راحتم و حرف میزنم و کیف میکنم با بزرگترها اینجوری نیستم

وقتی سرکلاسم اصلا خستگی رو احساس نمیکنم،پا به پاشون بازی و شیطنت دارم و میخندم،کودک درونم کنارشون شدیداً بیش فعاله

از اون معلمایی ام که عصبانی که میشن و طرف و نگاه میکنن خنده اشون میگیره،خیلی پیش اومده که بخاطر اینکه سوتی ندم و نخندم سریع پشتم و کردم به سمتشون

دلم شدیداً براشون تنگه،برای شلوغی و شیطنتشون، شعر خوندنای دسته جمعیمون،دعا خوندنمون،قصه گفتناشون، حرف گوش نکردن و دعواهاشون،حرف زدنای بیش از حدشون،خرابکاریاشون.....

نمی‌دونم چیکار کنم،امسال هم تموم شد و معلوم نیست سال دیگه بتونم کلاسی داشته باشم یا نه ، ولی اینو خوب فهمیدم با اینکه معلمی رو دوست نداشتم اصلا فکرشم نمی‌کردم روزی معلم بشم الان عاشق کارم هستم و بیشتر از اون عاشق بچه ها

خدایا همه ی بچه ها آخر و عاقبت بخیر بشن🌹

خدایا خودت کمکم کن

 

  • معلم کوچک

هیچوقت فکر نمی‌کردم معلم بشم،اگر تا زمانی که درسم تموم شد کسی بهم میگفت معلم میشم بهش میخندیدم،شغلی بود که اصلا دوست نداشتم و خب بالطبع بهش فکر هم نمی‌کردم

اصلا با من همخونی نداشت،چون اعتماد به نفس پایینی داشتم و به نظرم الان هم دارم😁فقط کمی بهتر شده😁معلمی هم اعتماد به نفس بالا میخواد
دوران دانشجویی تمام تحقیقاتی که نیاز به ارائه داشت رو با دوستام برمیداشتم و حاضر بودم همه کاراشو خودم بکنم ولی ارئه با اونا باشه،همینطور هم بود و تو ۴ سال به جز ارائه پروژه که اون هم بخاطر فردی بودنش بود اصلا درسی رو ارائه ندادم
پروژه هم به قدری استرس و لرزش و فشار پایین داشتم که استاد فهمید و گفت عالیه بشین😂😂چشمام نمی‌دید
۲ سال بعد از تموم شدن درسم برحسب یه اتفاق یکی از دوستان گفت یه دوره هست اسمتو دادیم برو شرکت کن،دوره هم کشوری بود.دوره مربی گری مهد و پیش دبستانی
خلاصه که ما هم تو رودربایستی رفتیم و شرکت کردیم،مرداد ماه بود.
بعد از ۱۰ روز که از دوره برگشتم یه کلاس مهد بهم دادن و گفتن الان مربی مهد هستی😱😱مونده بودم چه کنم.بدون هیچ پیش زمینه و سابقه ای
روز اول که رفتم سرکلاس هم بچه ها بودن هم مامانا😰دستام شدید میلرزید،فشارم افتاده بود و صدام هم میلرزید
با توجه به چیزایی که تو دوره گفته بودن یه کوچولو صحبت کردم و گفتم مامانا بیرون باشن تا با بچه ها کلاس و شروع کنیم
مامانا که رفتن بیرون یکم بهتر شدم و به امید خدا شروع کردم.
کلاس مهد تقریبا خوب شده بود که با شروع سال تحصیلی گفتن بیا و مربی پیش دبستانی بشو😰😰😰

ادامه دارد......

  • معلم کوچک